شهرا شکیبا در آخرین نوشتار خود به بحث دیدن شبکه ماهواری فارسی 1 پرداخته که خواندن آن را به همه توصیه می کنم.
- آقای قلی شمعدانی، 34 ساله، پدر خانواده.
- خانم گلایول قلیپور (شمعدانی)، 30 ساله، مادر خانواده.
- مینا شمعدانی، 5 سالونیمه، دختر خانواده.
- نیما شمعدانی، 5 سالونیمه، پسر خانواده.
[تعجب نکنید. بچههای خانواده دوقلوی غیرهمسان هستند.]
- آقای مظفر شمعدانی، 67 ساله، پدر قلی شمعدانی و پدربزرگ خانواده.
- خانم پونه قلیپور، 65 ساله، مادر خانم گلایول قلیپور، مادربزرگ خانواده.
[بدیهی است دو نفر اخیر نامحرم هستند.]
ساعت 9 شب:
گلایولخانم: اوا بزنین فارسیوان. چیز داره این سریاله چیه؟
مادربزرگ: این پسره خوشتیپه چیه؟ سالوادور. اسم سریالش سالوادوره.
پدربزرگ: نخیر. اسم سریال «سفری دیگر»ه. همون که روح پیرمرده رفته توی جسم جوونه که همه عاشقشن. راستی قلیجون یعنی ممکنه؟! [به روبهرو خیره میشود و عمیقاً فکر میکند و لبخندی شیطنتآمیز میزند.]
قلی: نخیر. من از این سریالای بیناموسی خوشم نمییاد.
نیما: بابا، بیناموسی یعنی چی؟
مینا: باز تو سؤال بد کردی دیوونه؟
قلی شمعدانی چشمغره میرود. مینا و نیما ساکت میشوند. گلایولخانم به هوای چایی ریختن به آشپزخانه میرود تا بخندد. پدربزرگ و مادربزرگ زیرچشمی به هم نگاه میکنند و خندهشان را فرومیخورند. قلی با غیظ بلند میشود کنترل تلویزیون را از روی میز برمیدارد و شبکه یک سیما را میگیرد. برنامه «امروز، دیروز، فردا» در حال پخش است. مهمان برنامه دکتر حسن عباسی استاد دانشگاه است. او در بین صحبتهایش به سریال «ویکتوریا» که از فارسیوان پخش میشود، اشاره میکند و اثرات مخرب آن را برمیشمارد.
قلی: میبینین خانوم، میبینین آقای دکتر چی میگن درباره این سریالایی که شما میبینین؟
پدربزرگ: اینو راس میگه دکتر. آخه یعنی که چی زنه با یکی ازدواج کنه که جای پسرشه؟ منم بدم میاومد از این ویکتوریا.
مادربزرگ: خیلییم خوب بود. پس چی میرفت یه پیرمرد پیدا میکرد که پاش لب گور باشه و هیچ کاری ازش برنیاد؟
قلی: بعله؟!
مادربزرگ: یعنی نتونه بره یخچال رو جابهجا کنه و کولر رو سرویس کنه و اینا...
قلی آشکارا حرص میخورد. گلایول اخم کرده. مادربزرگ پشت چشم نازک میکند برای پدربزرگ و پدربزرگ هم رویش را برمیگرداند. بچهها بیتفاوتند. دکتر عباسی در تلویزیون میگوید: «وقتی جوانان ما امکان ازدواج ندارند و از تماشای این مجموعهها به یک غلیان و هیجان کاذب میرسند، به یک تخیلسازی و مشابهسازی دست میزنند که من از آن به عنوان «زنای ذهنی» یاد میکنم.»
قلی هول کرده و الکی سرفه میکند.
گلایول: آب میخوای سالوادور؟
قلی: هان؟!
گلایول: میگم قلی جون آب میخوای؟
قلی: نه ویکتوریاجون. الان چایی خوردم.
نیما: بابا «زنای ذهنی» یعنی چی؟
قلی: اِ! خفهشو بچه. شما چرا بیدارین؟ خانوم این بچهها چرا نمیخوابن؟
مینا: بازم سؤال الکی کردی، خنگ خدا؟! حالا باید بخوابیم. اون دفهام که گفتی اگه بچهها از توی هندونه در میان چرا خاله سیما میگفت شکمشو پاره کردن تا جمشید به دنیا بیاد، همینجوری مجبور شدیم زود بریم بخوابیم.
خلاصه بچهها دست از پا درازتر رفتند خوابیدند. قلی و گلایول هم دعوایشان شد و قلی به مدت یک هفته توی هال روی مبل میخوابید. تا هفته دیگر به مناسبت عروسی پدربزرگ و مادربزرگ با هم آشتی کردند. چون مظفرخان و پونه خانوم گفته بودند: «خوب نیست بچهها توی عروسی پدر و مادرشون با هم قهر باشن.»
بعد از شب عروسی پدربزرگ یک دوره DVD سریال خستهدلان خرید و ماهواره را هم فروخت. هر وقت حوصله خانواده سر میرفت، آن DVDها را تماشا میکردند. بدینوسیله همه مشکلات خانواده حل شد.
فقط گاهی بین پدربزرگ و مادربزرگ دعوا میشد. چون پدربزرگ به اشتباه پونه خانوم را ویکتوریا صدا میکرد و مادربزرگ هم گاهی سهواً به جای مظفرخان میگفت سالوادور!
سینای عزیز اولین بار اینارو میخونم خیلی قشنگ بود سالوادور جون مرسی
درود
طنز جالبی بود . اما گذشته ازآن به گمانم یک چیز های مشترک بین داستان های سریال های صداو سیما و
سریالهای شبکه های شبیه فارسی وان وجود داره .
یا بطور کلی فضای داستان ومحیط زندگی هیچ ارتباطی با فضای زندگی ما نداره و یا اینکه روند داستان بسیار
غیرمنطقی است حتی بگونه ای که فکر می کنی کارگردان یا فیلمنامه نویس مخاطبانش را منگل فرض کرده
است .
اون دیگه برمیگرده به تفکر فیلمنامه نویس و اینکه در چگونه جایی و جهانی زندگی میکنه