افق می گفت :- آن افسانه گو...
- آن افسانه گوی " شهر سنگستان "
به دنبال " کبوتر های جادوی بشارت گو "
سفر کرده ست.
شفق می گفت : - "من می دیدمش , تنها , تکیده , ناتوان , دلتنگ
ملول از روزگارانی که در این شهر سر کرده ست."
سپیدار کهن پرسید :
-" به فریادش رسید آیا ؟ " حریق و سیل یا آوار"؟ "
صنوبر گفت : -" توفانی گرانتر زان چه او می خواست ,
پیرامون او برخاست
که کوبیدش به صد دیوار و پیچیدش به هم طومار ! "
سپاه زاغ ها از دور پیدا شد ; سکوتی سهمگین بر گفتگوها حکم فرما شد.
پس از چندی , پر و بالی بهم زد مرغ حق ,
آرام و غمگین خواند :
-" دریغ از آن سخن سالار ;که جان فرسود , از بس گفت تنها ,درد دل با غار ....! "
توانم گفت او قربانی غم های مردم شد
صدای مرغ حق در های و هوی شوم زاغانی که , همچون ابر
رخسار افق را تیره می کردند ,کم کم محو شد , گم شد !
گل سرخ شفق پژمرد ,
گوهرهای رنگین افق را تیرگی ها برد
صدای مرغ حق , بار دگر چون آخرین آهی که از چاهی برون آید
( چه جای چاه , از ژرفای نومیدی ) چنین برخواست :
- " مگر اسفندیاری , رستمی , از خاک برخیزد
که این دل مرده شهر مردمانش سنگ را
زان خوب جادویی برانگیزد."
پس از آن , شب فرو افتاد و با شب ; پرده ی سنگین تاریکی فراموشی
پس از آن ,روزها , شب ها گذر گردند
سراسر بهت و خاموشی
پس از آن , سالهای خون ِ دل نوشی
هنوز اما , شباهنگام
شباهنگان گواهانند
که آوایی حزین از جای جای " شهر سنگستان "
بسان جویباری جاودان جاری ست ...
مگر همواره بهرامان ورجاوند , می نالند , سر در غار
" کجایی ای حریق ,ای سیل , ای آوار ! " سروده شده توسط : فریدون مشیری
فرا رسیدن چهارم شهریور سالروز وفات مهدی اخوان ثالث بر همه ادب دوستان تسلیت باد
" حجت الحق , شرف الملک , امام الحکما "....
هر چه خواهند , بخوانند و بنامند تو را
تو همان نادره دانای جهان ; بو علی سینایی
گوهری "در صدف کون و مکان " یکتایی
تو همانی که در آغاز جوانی , یک روز
بس که آموخته بودی , گفتی :" –علم کو؟ اینک مَرد !"
شوق دانستن در جان تو غوغا می کرد !
علم در پیش تو , زانو می زد! سر فرو می آورد
تا رسیدی به سراپرده ی موسیقی ; زان لطف و شکوه
سخت حیرت کردی ; سر فرود آوردی !
این هنر , این گوهر
این دلاویزترین حاصل احساس بشر
این گشاینده ی درها به جهان های دگر
این فروزنه ی شوق , این فزاینده ی شور
این گرانمایه ترین قوت ِ روان , قوت جان
این رهاننده زتاریکی خاک
این برآرنده به اوج افلاک
با تو ای مَرد چه کرد ؟
که به یاران گفتی : " اینک علم ! مَرد می خواهد , مَرد !"
در اتاقی دلگیر , پای شمعی لرزان
جان مشتاق تو در بوته ی دانش چه کشید
تا در آن این همه خورشید دمید !
همه ی دردشناسان کهن ; در پی چاره بیماری تن ; سرگردان !
تو رسیدی از راه ; راه بردی به گرفتاری جان
رفتی اندر پی درمان روان
تو نشان هیجان ها ; تو زبان ضربان ها را می دانستی !
چاره ی هر نتوانستن را , می توانستی !
تو بدان پایه رسیدی که نماند
بر تو از قعر زمین , تا فراسوی زحل , نکته ای لاینحل
تو در اندیشه که با تیشه ی دانش
-شاید-بکنی ریشه ی مرگ ; بشکنی دست اجل
خیل ِ کوته نظرانِ تیشه ی تکفیر به دست ; تا تو ذرا بلکه توانند شکست
چه کشیدی ; چه کشیدی تو از آن مردم ِ نابخرَد ِ بد !
می توانستی کاش ; تیشه بر ریشه ی نادانی زد !
ای خوش آنان که به تاریکی دوران حیات
جان همواره فروزان تو را یافته اند
هم " اشارات " تو را راهگشا یافته اند !
هم ز " قانون " تو همواره " شفا " یافته اند !
تو طبیب همه علت هایی ; تو همان نادره دانای جهان
بو علی سینایی ! سروده شده توسط :فریدون مشیری
روز پزشک و بزرگداشت شیخ الرئیس بوعلی سینا گرامی باد
پهلوانانی تناور را , میان محفلی ,لم داده ,تنگاتنگ هم
در دود و دم دیدم.
سر فرازن را بدین خواری, فرو افتاده کم دیدم.
دود می پیچید و از درد , با چشمان اشک آلود
سخت پیچیدم به خود چون دود
با رفیقی گفتم "این ملک ز هم پاشیده ,
این خلق به خون غلتیده ,
این ایران ویرانی که این سان ناتوان مانده ست,
چشم در راه کدامین پهلوان مانده ست؟
کاوه ,آرش, مازیار,آیا ؟
از نژاد دیگری بودند؟
کاندر آن هنگامه بیداد
جان به پستی ها نیالودند ,
روی در روی ستمکاران ,
قد علم کردند ,
پشت دشمن را اگر یکباره نشکستند , خم کردند! "
گفت : ما از پهلوانی تن قوی کردیم و آن ها روحشان
روح بزرگ پهلوانی بود.
روح را باری قوی کن
کاوه یا آرش توانی بود !
آفتابت
ـ که فروغ رخ "زرتشت" در آن گل کرده ست
آسمانت
ـ که ز خمخانه "حافظ" قدحی آورده ست
کوهسارت
ـ که بر آن همت" فردوسی" پر گسترده ست
بوستانت
ـ کز نسیم نفس "سعدی " جان پرورده ست
همزبانان من اند.
ادامه مطلب ...