بیایید بیایید در این خانه بگردید

بسان رود که در نشیب دره سر به سنگ می زند. رونده باش. امید هیچ معجزی ز مرده نیست. زنده باش !

بیایید بیایید در این خانه بگردید

بسان رود که در نشیب دره سر به سنگ می زند. رونده باش. امید هیچ معجزی ز مرده نیست. زنده باش !

قیدار

قیدار دست آقا را گرفته است و پیاده می روند سمت مسجد. آقا در راه ذکر می گوید.از روبه رو دختری مینی ژوپ پوش نزدیک می شود، کانه مه پاره ی اینترکنتینانتال .پیاده رو مثل کمرِ دختر، باریک است.قیدار دست آقا را رها می کند و می آید پشت سر ، که دختر رد شود. پیرمردی ره گذر که انگار برای نماز به مسجد می رود ، از آن سوی خیابان ، جوری که آقا بشنود ،استغفرالله بلندی می گوید.آقا اول به دختر سلام می کند.دختر گل از گل ش می شکفد.دست پاچه دست می کند در کیف سوسماری ِسرخ ش که با رنگ دامن کوتاه هم آهنگ شده است و لچک ِکوچکی پیدا می کند و روی سر می کشد.گوش واره هایش بیرون افتاده اند.به آقا می گوید :
- حاج آقا ! ام روز قرار استخدام دارم...التماس دعا.
آقا ایستاده است و دو دستش را گذاشته است روی عصا.سر تکان می دهد.دختر یک هو لچک را از سرش بر میگرد و می اندازد روی دست ِ آقا. دولامی شود و از روی لچک دست سید را می بوسد.می گوید:
- مادرم گفت قبل از رفتن بروم مسجد که شما دعام کنید.روسری را برای همین آورده بودم...از ترس مسجدی ها نرفتم تو...
آقا حرف دختر را می برد و می گوید:
- مسجدی ها که ترس ندارند ، آنها هم آدم ند دیگر ! بین دو نماز دعاتان می کنم...
دختر لبخند می زند و می رود...صدای قاری مسجد که یحتمل نشسته است پشت عماری و در شبستان قرآن می خواند از چند کوچه این سوتر بی زحمت بلندگو و دست گاه شنیده می شود.
...قیدار برای آقا روضه می خواند:
نقل بست نشستن نیست...خسته شده ام آقا.خسته...چشم ببندی به ته بیابان که اتول هات از راه برسند و عاقبت الامر یکی از همین اتول ها ، اتول های خودت ، ته دخل ت را کهنه بکشد...زنده گی ت را نابود کند...این ،نشانه است دگیر چرا باید اتولی که می زند به من ،محضری، اتول خودم باشد؟
آقا میخندد و ذکرش را نصفه رها می کند و با عصا می زند پشت پای قیدار.
- میخواستید طیاره از آسمان نزول کند و بزند به اتوا تان؟ به اتول ، اتول باید بزند دیگر.وانگهی نصف اتول های جاده هم ملک شماست دیگر...پس ابداع احتمال می کنیم که نصفانصف با اتول خودتان تصادم کنید ! فهمیدید؟ باید بفهمید ؛ اسفار که شرح نمی کنم !



قیدار/ رضا امیرخانی / نشر افق

اما داستان قیدار در تهران دهه ی 50 می گذرد و روایت زندگانی یک گاراژ دار به نام "قیدار" است که مرام و مسلک رفتاری و کرداری او زبانزد خاص و عام است اما در طول داستان وقایعی برای او رخ میدهد که به زندگی او جهت دیگری می بخشد.قیدار جوانمردی است که با آقاتختی دمخور بوده است و فتوت و جوانمردی را با هیچ چیزی عوض نمی کند. قیدار فردی است که در جامعه امروز کمتر پیدا میشود. به عدالت احترام میگذارد و حق کسی را پایمال نمیکند.

خواب تو را دیدم

دیشب خواب دیدم که جنگ شده...اونم چه جنگی...!وضعیت کاملا بحرانی بود.همه چیز آشفته.تو مخمصه گیر کرده بودیم و همه ی راه ها پشت سرمون بسته شده بود.الان دیگه یادم نمیاد چه چیز دیگه ای هم تو خواب دیدم اما خوابش خیلی حقیقی بود.
جالب اینه که همین امروز فرمانده ی کل سپاه اعلام کرد که جنگ با اسرائیل حتمیه !قسمتی از سخنان ایشون رو میتونین بخونین:

سردار جعفری در جمع خبرنگاران و در پاسخ به سوالی درباره‌ی تهدیدات رژیم صهیونیستی علیه ایران، اظهار داشت: تهدیدات آنها تنها ثابت می‌کند که دشمنی آنها با اسلام و انقلاب جدی است و نهایتا این دشمنی‌ها به درگیری فیزیکی ختم خواهد شد.

ما تمام تلاش خود را بر این می‌گذاریم که توان دفاعی خود را بالا ببریم تا اگر تعرضی شد یا بی‌عقلی از جانب آنها صورت گرفت، با توان دفاعی بالا از خود و دیگر کشورهایی که به کمک ما نیاز دارند، دفاع کنیم.
زمان در حال گذر است و شرایط به شدت متغیر و متحول می‌شود و اگر جنگی رخ دهد، دیگر جنگ هشت ساله با آن شرایطی که ما در مظلومیت قرار داشتیم نخواهد بود.

  • کسی جرات حمله به ایران را ندارد. جنگ رخ خواهد داد اما اینکه کجا و کی باشد معلوم نیست. انقلاب اسلامی مرز ندارد و تجربیات ما تنها متعلق به ما نیست بلکه ما باید تجربیاتی را که در طول انقلاب و بویژه هشت سال دفاع مقدس به دست آوردیم، به روز کنیم و به دیگران نیز انتقال دهیم.
  • لکه ننگ و غده سرطانی یعنی اسرائیل با ما سر جنگ دارد اما اینکه کی جنگ رخ دهد معلوم نیست. اکنون تنها راه مقابله را جنگ می‌دانند اما آنقدر احمقند که ارباب‌های آنها باید جلویشان را بگیرند.اگر کاری را شروع کردند، نقطه نابودی و اتمام ماجرای آنهاست. این اتفاق بالاخره رخ خواهد داد؛ چراکه انقلاب با این شتاب که به سمت اهدافش حرکت می‌کند، برای آنها قابل تحمل نیست و بالاخره روزی شرایط جنگی را به وجود خواهند آورد.
  • ما باید برای جنگی آماده شویم که ماهیت آن با ماهیت جنگ هشت ساله کاملا متفاوت است و هنر در این است که ما بتوانیم متناسب با جنگ آینده‌ای که در پیش داریم خود را تطبیق دهیم. ما باید با پایه و اساس قرار دادن تجربیات دفاع مقدس برای جنگ آینده آماده شویم، چراکه ماهیت آن بسیار متفاوت با جنگ گذشته خواهد بود.

    اصول حکومت داری

    1.مردم همه گوسفندند و ما چوپان :
    حواستان باشد ! بزگترین اشتباه در حکومت بها دادن به مردم ، یا ارزش قائل شدن برای مردم است.شما مطمئن باشید که اگر برای مردم، ارزشی بیش از گوسفند قائل شوید ، نمی توانید بر آنها حکومت کنید.
    بهای مردم را شما معین می کنید ، نه خودشان.اگر شما بر مردم قیمت نگذارید ، آن ها قیمتی برای خودشان می گذارند که هیچ جور نمی توانید بخرید.
    و تازه این گوسفند که من گفتم بالاترین قیمت است.قیمت آدم های اندیشمند چاق و چله.قیمت بقیه مردم ، حداکثر در حد پشگل گوسغند است نه بیشتر
    نتیجه این که : مردم را هر جور بار بیاورید بار می آیند.اگر به آنها احترام بگذارید ، فکر میکنند که شما موظفید به آن ها احترام بگذارید.اگر به آنها توضیح دهید ، گمان می کنند شما موظف به توضیح دادنید.
    در حالیکه همه ی شما بارها این جمله را از دهان خودمن شنیده اید که :
    ما در مقابل هیچ کس ،ملزم به پاسخگویی یا توضیح دادن ، چی ؟
    - نیستیم.
    اگر شما این اصل گوسفند بودن مردم را درست بفمید ، بقیه شیوه ها و سیاست ها و روش های حکومت داری مرا به خوبی درک می کنید.و الا نمی کنید. و اگر نکنید همین طور گوساله می مانید و هیچ وقت گاو نمی شوید.
    2.هیچ وقت شنیده اید که غذای گوسفند را به او اهدا یا تقدیم کنند؟ غذا یا علوفه ی گوسفند را جلویش می ریزند.
    رفتار با مردم هم باید درست مثل رفتار با گوسفند باشد.طبیعی ترین و مسلم ترین حق مردم را باید با تحقیر و توهین ، به آنها داد.وگرنه طلبکار می شوند.
    اگر به مردم عزت بگذارید یا احترام کنید ، مردم فکر می کنند که شما موظف به عزت گذاشتنید و دنبال باقی مطالبات خود می گردند.
    3.طوری برنامه ریزی کنید که مردم از صبح تا شب بدوند و آخر شب هم نرسند.مردم اگر مایحتاج خود را آسان بدست بیاورند ، اگر وقت اضافه داشته باشند ، عصیان می کنند ، بداخلاقی می کنند و به فکر اعتراض و انقلاب و این حرف ها می افتند.
    یک تشکیلاتی را تاسیس کنید که کارش چرخاندن مردم باشد.یا چرخاندن لقمه دور سر مردم.کارش چیدن موانع مختلف، پیش پای مردم باشد.فرض کنید که آب دریا فاصله اش با مردم به اندازه ی دراز کردن یک دست است ، جای دریا را نمی توان عوض کرد، اما راه مردم را که می شود دور کرد.هزار جور قانون می شود وضع کرد که مردم دور کره زمین بچرخند و دست آخر به همان نقطه ای برسند که قبلا بوده اند.و از شما به خاطر رسیدن به همان نقطه، تشکر هم بکنند.
    حالا که مثال دریا به زبانم آمد ، از همین دریا شروع کنیم،همین آب مفت و سبیل و بی حساب و کتاب را از فردا سهمیه بندی کنید ، اگر مردم آن را به راحتی نپذیرفتند ؟! اگر مردم برای گرفتن سهمیه ، صف نکشیدند ؟ اگر برای گرفتن یک سطل آب بیشتر ،دستتان را نبوسیدند.اگر با افزودن سهمیه آبشان- که قبلا رایگان بوده- دعاگویتان نشدند؟
    4.مردم را به دو دسته تقسیم کنید و به یک دسته حقوق و مواجب بدهید که مراقب آن دسته دیگر باشند.
    دسته اول به طمع مواجب یا ترس از قطع شدن مواجب ، مرید شما می شوند و دسته دوم از ترس دسته اول ، مطیع و منقاد شما.
    به این ترتیب، مملکت ، خود به خود اداره می شود، بی آنکه شما زحمتی بکشید یا دغدغه ای داشته باشید.
    5.مردم به دو دسته خیلی نامساوی تقسیم می شوند: عوام و خواص
    نسبت این دو با هم ، نسبت نود و نه به یک است.یعنی از هر صد نفر ، نود و نه نفر عوامند- عین خودمان – و یک نفر خواص است. و هیچ آدم عاقلی ، نود و نه را نمی گذارد ، یک را بردارد.پس خواص را در شمار هیچ یک از اعضای بدن خود به حساب نیاورید و در صورت لزوم ، فقط به جلب رضایت عوام فکر کنید.
    طنز / دموکراسی یا دموقراضه / سید مهدی شجاعی

    7 سال و 9 ماه و 18 روز

    نویسنده : مهدی سهرابی
    انتشارات : کتاب نیستان
    روایت اول : ناخن های ظریف گل بهی

     وقتی رفتم توی مغازه ، اولین چیزی که نظرم را جلب کرد بزرگی مغازه بود و رنگ آبی دیوار ها.فروشنده یک مرد سیبیلو با حدود 50 سال سن و موهای جو گندمی بود.گفتم : "کالباس دارین؟" با لهجه ترکی جواب داد: " چه نوع می خوای ؟ گارچ ، گوشت یا خشک، اونجا تو یخچال وردار. " تلویزیون داشت یک چیزهایی درباره زندگی در روستا پخش می کرد.فروشنده با دقت نگاه می کرد.توجه من هم به رنگ سبز برگ ها جلب شد.خواستم حساب کنم که یک دختر با مانتوی کوتاه صورتی ، شلوار سفید و صندل وارد شد ؛ یک نگاه به من ، فروشنده و مغازه انداخت – " 5 تا وینستون با یک بسته اوربیت ".خندید ، من هم خندیدم ، وقتی داشت حساب می کرد ، به ناخن های ظریفش که گل بهی بود ، نگاه کردم.بقیه پولش را گرفت و رفت، من هم از مغازه بیرون آمدم.داشت با کیف قهوه ای رنگش خلاف مسیر من حرکت می کرد.
    روایت دوم : اهل عمل

    وقتی که ظهر خسته به سوپر مارکت رسیدم ، دلم می خواست ی
    ک چیزی پیدا کنم تا کوفت کنم و برم دنبال کارم،مغازه از آن مغازه های بزرگ بود که روزی حداقل یکی ، دو میلیون درآمد دارند.به مغازه دار که معلوم بود از آن تازه به دوران رسیده هاست نگاه کردم ؛ " حیف پول که امثال تو دارند."گفتم : " کالباست کجان ؟ " با یک لهجه ترکی غلیظی جواب داد " چه نوع می خوای ؟ گارچ، گوشت یا خشک، اونجا تو یخچال وردار. "تلویزیون داشت یک چرندیاتی درباره زندگی در روستا پخش می کرد.همه اش دروغ و چرند ؛ که زندگی شهری بد است و زندگی در روستا بهشت.یارو مغازه دار هم آن چنان با دقت نگاه می کرد که انگار دارد دهات خودشان را نشانمی دهد.خواستم حساب کنم که یک دفعه یک دختر از آنهایی که انگار سقف آسمان سوراخ شده و همین یک نفر پایین افتاده ، آمد توی مغازه یک نگاه به من و مغازه انداخت و خندید.خبرش را بیاورند ، معلوم نیست تا حالا چند نفر را بدبخت کرده با این خنده هایش.گفت: " 5 تا وینستون با یک بسته اوربیت " لا مصب اهل عمل هم بود ، 100 نفر را می توانست ببیرد لب چشمه تشنه برگرداند ، حسابش را که کرد ،من هم از مغازه آمدم بیرون و دیدم که داشت می رفت تا یک نفر دیگر را بدبخت کند.
    روایت سوم : توسعه و اقتصاد آزاد

    از سر کلاس که برمی گشتم یادم افتاد که یک چیزی برای نهار بخرم ، این روزها که زنم برای دیدن پسرمان به لندن رفته باید خودم فکر غذا باشم.ماشین را کنار سوپر مارکت سرکوچه پارک کردم،وقتی داخل مغازه شدم به نظرم خیلی بزرگ آمد و اجناس هم تنوع خوبی داشتند.به هر حال این از مزایای حرکت به وی توسعه و اقتصاد آزاد است.گفتم: " آقای محترم کالباس دارید؟ " با لهجه ای که نشان می داد از مهاجرین آذری زبان است گفت : " چه نوع می خوای ؟ " گارچ ، گوشت یا خشک، اونجا تو یخچال وردار. " بحث وجود خرده فرهنگ های موجود در فرهنگ بزرگ هم از آن مسائلی است که هنوز حل نشده ، یعنی نسل های مختلف هم چنان همان فرهنگ و زبان خودشان را حفظ می کنند.تلویزیون داشت برنامه ای راجع به بازگشت به روستا پخش می کرد، مرد فروشنده هم با دقت مشغول نگاه کردن بود.به نظرم این برنامه ها میت واند تاثیر مثبتی در جلوگیری از روند مهاجرت داشته باشد.خواستم پول را پرداخت کنم که یک دختر خانوم با پوشش جوان های امروزی وارد شد ، واقعا معلوم نیست که انحطاط فرهنگی نسل جوان تا کجا ادامه پیدا می کند، به مغازه و من نگاهی انداخت و لبخند ملایمی زد ، من هم جوابش را با یک لبخند مودبانه دادم ، گفت : " 5 تا وینستون با یک بسته اوربیت ".متاسفانه بحث استعمال دخانیات در میان بانوان هم از بحث هایی است که نیاز به پیگیری دارد ، وقتی می خواست برود یک بار دیگر به من لبخند زد ،از مغازه که بییرون امدم دیدم داشت می رفت ،ای کاش لااقل می ایستاد ، تا جایی می رساندمش.
    روایت چهارم: مسائل...
    از جلسه که بیرون آمدم
    ، به سمت خانه راه افتادم.جلسه بسیار مهمی در مورد مسائل...بود،راهکارهایی که مطرح شدند به نظرم خوب امد خصوصا در مورد طرح های ضربتی.معمولا ترجیح میدهم که به دلایل مسائل...از مغازه های نزدیک منزل خرید نکنم.برای همین نزدیک محل کار کنار یک سوپرمارکت توقف کردم و وارد مغازه شدم.خوش بختانه همه نوع جنسی موجود بود و هیچ اثری از کمبود دیه نمی شد.هرچند به دلیل مسائل...نمی توان همه چیز را بازگو کرد ولی بحث گرانی ها فقط یک مسئله جنگ روانی است.از فروشنده پرسیدم " کالباس کجاست ؟ " گفت : " از چه نوع می خوای ؟ گارچ، گوشت ، خشک، اونجا تو یخچاله وردار. " ظاهرا هنوز نوع برخورد با مشتری را یاد نگرفته بودتلویزیون برنامه ای درمورد بازگشت به روستا پخش می کرد،باید در ادامه طرح تخلیه شهرهای بزرگ و مهاجرت معکوس باشد.خواستم پول را حساب کنم که یک دختر با وضع زننده ای وارد مغازه شد.به دلیل تغییر شرایط و مسائل...می دانستم چه طور برخورد کنم.بعد از این که مغازه را بررسی کرد با بی شرمی ، به من خندید، واقعا بسیار وقیح شده اند.باید مسائل فرهنگی را در دستور کار جلسات قرار داد گفت : " 5 تا وینستون با یک بسته اوربیت "کاملا مشخص است که این نسل بی هویت است.موقع خارج شدن از مغازه یک بار دیگر به من خندید ، مثل اینکه دیگر از هیچ چیز ابایی ندارند ، وقتی از مغازه خارج شدم، در حال رفتن به یک مکان دیگر برای ایجاد بی ثباتی فرهنگی بود.

    یا خودم

    خمینی به ما یاد داد که وسط جنگ ، هر روز صبح بلند شویم و دست مان را بگیریم به زانوی خودمان و بگوییم یا علی...بگوییم یا خدا...بعد رسیدیم به جایی که صبح به صبح بایستی می گفتیم یا دولت...مثل همین الان که باید برویم واشنگتون و دفتر حفاظت منافع و بگوییم یا دولت...
    آرمیتا نگاهی می کند به تپه های سبز اطراف های-و
    ِی نود و پنج و پوزخند می زند:
    خوب توی آمریکا هم که نمی گویند یا علی...نمی گویند یا الله...حتا نمی گویند یا جی زز ! این جا هم صبح به صبح می گویند...
    آرمیتا نمی داند در امریکا صبح به صبح چه می گویند.اما حاج مهدی می داند جواب میدهد:
    توی امریکا صبح به صبح میگویند یا خودم ! من فکر می کردم یا خودم
    ، بهتر باشد از یا دولت یا خودم را یک جورهایی می شد تبدیلش کرد به یا علی...اما یا دولت با هیچ سریشی نمی چسبد به یا علی...
    آرمیتا ساکت می شود.خود حاج مهدی هم.بعد از مدتی حاج مهدی می گوید:
    شاید هم اشتباه کرده باشم...دیگر هیچ جا جای ما نیست...ما بی وطن شده ایم خواهر...
    بیوتن/ رضا امیرخانی/ نشر علم